ساعت دوازده شب هست و شماره شرکتی که سه سال در اون کار کردم رو میگیرم و کسی جواب نمیدهد. فردا دوباره زنگ میزنم میدانم کسی جواب نمیدهد اما باز همین کار را میکنم . آن شرکت یه رئیس بیشتر ندارد و همان یک رئیس تنهاترین کارمند یا بهتر بگویم تنهاترین نیروی آن شرکت است . خوب میدانم از وقتی که از انجا رفتم کامپیوترم روشن نشده و پرینترم هم یک برگ پرینت نگرفته . بی جهت چرا امشب یاد این افتادم که به آن شرکت از کار افتاده زنگ بزنم ؟ 


خوشحالم که در حافظه یکی از مجازی ها قرار گرفته ام و خوشحالم که زندگی جدیدی را آغاز کردید و حالا صاحب فرزندی شدید . مردمان می آیند و میروند . با هم معاشرت میکنند و میخندند و جدال میکنند و به یکباره سیل ویرانگر جدایی همه چیز را با خود میبرد و شاید تنها یک اسم در حافظه ما باقی بماند و یا یک چهره . به هر حال همه ما در حال چرخش هستیم در این جهان و شاید روی یک حادثه بهم برخورد کنیم و همدیگر را بشناسیم حتی اگر یک اسم از ما باقی مانده باشد . و در آخر دخترتان را ببوسید . 


افسانه مو کوتاه من . چند روزی است که عکسهای زیبات رو در اینستاگرام و توئیترت میبینم و برایت کامنت دست و پا شکسته انگلیسی میگذارم و تو هم گهگاه لایک میکنی . چهره ات به زیبایی سال 2001 مانده . راستش یاد همان دورانی افتادم که به یادت خیالبافی میکردم و تو را در کنارم میپنداشتم . افسانه مو کوتاه من تو نه زبان من را میفهمی و نه من را میشناسی و حتی نمیدانی آیا من در این دنیا وجود دارم یا نه  ولی من زیر و بم زندگی ات را از ویکی پدیا و یوتیوب و توئیتر اینستاگرام ریخته ام بیرون . 

چند ساعت بیشتر به سال تحویل نمانده و برای من اهمیت چندانی ندارد فقط آمدم این مطالب را راجع به تو بنویسم . امیدوارم اخلاقت هم مثل چهره ات زیبا باشد 


امشب بی دلیل با شنیدن قطعه موسیقی که از یکی از پارتنرهای قدیمی و فسیل شده ام یادگاری گرفته بودم یادش افتادم . یاد اون پرسه ها در تاریکی پارک ملت و آن بوسه در آن شب سرد یادم افتاد که تنهایی چگونه بر من چیره شده و یا خودم خواستم که با آن انس بگیرم یا شاید هم آن کس ارزش نداشت که بخواهم وقت خودم را با اون تلف کنم . در هر صورت من هنوز هستم با کلی ویرانی در زندگی ام اینکه باید از درون پوسته توهم و خیال بیرون بیایم .
بعد از شنیدن یک قطعه از اینگوش مالستمین کبیر جرقه ای در مغزم زده شد تا وارد بلاگفا بشم و نام کاربری و رمز عبورم رو که داشت یادم میرفت رو وارد کردم تا بیام و چیزهایی بنویسم . بله بعضی مواقع چیزهایی خیلی جزئی و کوچک باعث میشوند که انگیزه ای پیدا کنی تا بنویسی مثل همین یک قطعه موسیقی . چند ماه بود که رمقی برای پست گذاشتن نداشتم گهگاه چیزهایی می اومدن و از ذهنم رد میشدن ولی باز انگیزه ای برای نوشتم نبود یا شاید هم اسمش رو میشه گذاشت تنبلی!! .
ساعت دوازده شب هست و شماره شرکتی که سه سال در اون کار کردم رو میگیرم و کسی جواب نمیدهد. فردا دوباره زنگ میزنم میدانم کسی جواب نمیدهد اما باز همین کار را میکنم . آن شرکت یه رئیس بیشتر ندارد و همان یک رئیس تنهاترین کارمند یا بهتر بگویم تنهاترین نیروی آن شرکت است . خوب میدانم از وقتی که از انجا رفتم کامپیوترم روشن نشده و پرینترم هم یک برگ پرینت نگرفته . بی جهت چرا امشب یاد این افتادم که به آن شرکت از کار افتاده زنگ بزنم ؟

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان فروشگاه اینترنتی الیبی closed iantk4c HomePage فیلم |سایت فیلم و سریال وب سایت محمدرضا رشیدپور آقامحلی اجناس فوق العاده آزمون آیین نامه اصلی رانندگی با جواب - سوالات آیین نامه اصلی