ساعت دوازده شب هست و شماره شرکتی که سه سال در اون کار کردم رو میگیرم و کسی جواب نمیدهد. فردا دوباره زنگ میزنم میدانم کسی جواب نمیدهد اما باز همین کار را میکنم . آن شرکت یه رئیس بیشتر ندارد و همان یک رئیس تنهاترین کارمند یا بهتر بگویم تنهاترین نیروی آن شرکت است . خوب میدانم از وقتی که از انجا رفتم کامپیوترم روشن نشده و پرینترم هم یک برگ پرینت نگرفته . بی جهت چرا امشب یاد این افتادم که به آن شرکت از کار افتاده زنگ بزنم ؟
خوشحالم که در حافظه یکی از مجازی ها قرار گرفته ام و خوشحالم که زندگی جدیدی را آغاز کردید و حالا صاحب فرزندی شدید . مردمان می آیند و میروند . با هم معاشرت میکنند و میخندند و جدال میکنند و به یکباره سیل ویرانگر جدایی همه چیز را با خود میبرد و شاید تنها یک اسم در حافظه ما باقی بماند و یا یک چهره . به هر حال همه ما در حال چرخش هستیم در این جهان و شاید روی یک حادثه بهم برخورد کنیم و همدیگر را بشناسیم حتی اگر یک اسم از ما باقی مانده باشد . و در آخر دخترتان را ببوسید .
چند ساعت بیشتر به سال تحویل نمانده و برای من اهمیت چندانی ندارد فقط آمدم این مطالب را راجع به تو بنویسم . امیدوارم اخلاقت هم مثل چهره ات زیبا باشد
درباره این سایت